از تو هیچ نمی خواهم
نه گل
نه باران
و نه حتی بهار
گاهی مرا
نیم نگاهی کافیست...!
فکر نمیکردم
چوب ِ "صداقت"
اینقدر "درد" داشته باشه
باز...........
باز این دل بهانه تورا کرد
باز دستانم سردی نبودنت را حس کرد
باز خورشید پرده از غم هایم گشود
باز شنیده شد قدم خاطره هایت
تاريخ : چهارشنبه 21 فروردین 1392 نويسنده : امیر نظرات بازديد: 1067
راهنمایی و رانندگی شهر حیف نون اینا برای چندمین بار اعلام کرد:
شهروندان عزیز برای آزمایش شهری
احتیاج نیست ناشتا باشند!
.
.
.
حیف نون پسرش میره سربازی بهش میگه :
پسرم خوب کاراشونو یاد بگیر ، اومدی یه پاسگاه واست میزنم !
.
.
.
بارون باشه تو هم باشی ….
من می رم خونه از این قرتی بازیا خوشم نمیاد !
دیگر آن مجنون سابق نیستم
آن بیابان گرد عاشق نیست
اینک از اهل نسیم و سایه ام
با تب صحرا موافق نیستم
با سلامی با خیالی دل خوشم
در تکاپوی حقایق نیستم
بس کنید اصرار را، بی فایده ست
من برای عشق لایق نیستم
خیلــــی وقت است کـــــــه "بی تــــــابم"
دلـــــــم تــــــــاب میخواهد
و یک هــــُــلِ محــــکم
کـــــه دلم هــُـــرّی بریزد پایین،هر چـــــه در خودش تلنبار کرده را...
و باز هم تکرار ...
تکرار روزهای سرد ...
من , و دستی که نیست ...
بــرای گــرم کردن پنج انگشت ...
داروخانه ها هم , دیگر آتروپات ندارند ...
افسوس , خدا را شکر , نفسی هست , هااا ...
گرم می شود کمی , با دل یخ زده ام چه کنم , میدانی ؟ ...
وقتی که یک رابطه تمام میشود ، بزرگترین درد آدمی این ست که درگیر میشودآیا آن طرف هم در تمام این روزها ، ماه ها ، سال ها به آن روزهای خوب فکر میکند ؟
آیا او هم در حجم وسیع خاطرات غرق میشود ؟
آیا او هم آهنگ های همیشگی را گوش می دهد یا نه دیگر طبع ش تغییر کرده ؟
آیا او هم وقتی پا بر سنگ فرش آن خیابان معروف که میگذارد یاد خیلی چیزها میوفتد ؟
آیا او هم هنوز همان سیگار همیشگی را میکشد ؟
آیا او هم شماره تلفن مرا از حفظ است یا نه ؟
آیا او هم بایگانی عکس های قدیمی دارد یا که نه ؟
آیا آیا آیا آیا آیا ...
این سوالات است که مثل خوره روح آدمی را می جودو بعد آدمی دیگر آدم سابق نمیشود
آدم سابق نمیشود
نمیشود
نمیشود...
![]()
دو دوست برای تفریح به ییلاق های خارج از شهر رفتند. در بین راه بر سر زمان استراحت اختلاف نظر پیدا کردند و یکی از آن ها در اثر عصبانیت بر روی دیگری سیلی محکمی زد.آن یکی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد، اما بدون آن که چیزی بگوید روی شن های کنار رودخانه نوشت: «امروز بهترین دوستم به من سیلی زد.»
سپس راه خود را ادامه دادند و به قسمت عمیق رودخانه رسیدند. آن دوستی که سیلی خورده بود پایش لغزید و نزدیک بود با جریان آب به سمت پرتگاهی خطرناک برود که دوستش او را نجات داد.وقتی نفسش بالا آمد سنگ تیزی برداشت و به زحمت روی صخره ای نوشت: «امروز بهترین دوستم،جانم را نجات داد.»
دوستش با تعجب پرسید: «چرا آن دفعه روی شن ها نوشتی و این بار روی صخره؟» دیگری لبخند زد و گفت: «وقتی بدی می بینیم باید روی شن ها بنویسیم تا به راحتی با جریان آب شسته شود و وقتی محبتی در حق ما می شود باید روی سنگ سختی حک کنیم تا برای همیشه بماند.
1000هزار عکس در ادامه مطلب حتما نگاه کن
- آمار مطالب
- کل مطالب : 2592
- تعدادنظرات : 1482
- آمار کاربران
- تعداد کاربران :3218
- آمار بازديد
- بازديد امروز : 1,864
- بازديد ديروز : 547
- بازديد کل :12,387,513