تاريخ : شنبه 24 فروردین 1392 نويسنده : امیر نظرات بازديد: 459
نشسته بود روی زمین و داشت یه تیکه هایی رو از روی زمین جمع می کرد.بهش گفتم: کمک نمی خوای؟ گفت:نه.
گفتم: خسته می شی بذار خوب کمکت کنم دیگه.گفت: نه خودم جمع می کنم.
گفتم:حالا تیکه ها چی هست؟بد جوری شکسته معلوم نیست چیه؟
نگاه معنی داری کرد و گفت:قلبم. این تیکه های قلب منه که شکسته.خودم باید جمعش کنم.بعدش گفت : می دونی چیه رفیق؟آدمای این دوره زمونه دل داری بلد نیستن.وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته میندازنش زمین و می شکوننش…..می خوام تیکه ها ش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش اون دل داری خوب بلده
آخه می دونی اون خودش گفته که قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره.میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه.
تیکه های شکسته ی قلبش رو جمع کرد و یواش یواش ازم دور شد. و من توی این فکر که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم موندم .دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپردی دست هر کسی؟
انگاری فهمید تو دلم چی گفتم. بر گشت و گفت: دلم رو به دست هر کسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود.گفت و این بار رفت سمت دریا………
- آمار مطالب
- کل مطالب : 2592
- تعدادنظرات : 1482
- آمار کاربران
- تعداد کاربران :3218
- آمار بازديد
- بازديد امروز : 1,330
- بازديد ديروز : 547
- بازديد کل :12,386,979