تبــــــــليغات
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز…. ( داستان کوتاه )
تاريخ : شنبه 04 خرداد 1392 نويسنده : امیر نظرات بازديد: 807
تاريخ : شنبه 04 خرداد 1392 نويسنده : امیر نظرات بازديد: 807
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد
استوار بودم و تنومند!
من را انتخاب کرد
دستی به تنه ام کشید تبرش را در آورد و زد ، زد ، محکم و محکم تر….
…………..
برای خواندن بقیه داستان عاشقانه روی ادامه مطلب کلیک کنید.
به خود می بالیدم، دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود!
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد،
او تنومندتر بود
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد
و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیرمردی
خشک شدم….
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن!
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز….
زخمی میشود
در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود !!!
آمار سايت
- آمار مطالب
- کل مطالب : 2592
- تعدادنظرات : 1482
- آمار کاربران
- تعداد کاربران :3218
- آمار بازديد
- بازديد امروز : 2,327
- بازديد ديروز : 547
- بازديد کل :12,387,976
مطالب پر بازديد