ســـاز بی تفاوتیـهایت بغضم را به رقص در می آورد پشت پهنای نحیف خرخره ام!!
و مثل دخترکی مست...
می خواهد که خودرا از قاب چشمانم به تصویر بکشد و نمایان شود تا همه ناظر بی تابی هایش باشند...
ولی آنقدر دلم از دستت گرفته -
که حتی اشک هایم در محدوده ی دلم نمی گنجد و متراکم می شود...- کوچک و کوچک تر-
شاید هم برای همین - هر روز بیشتر - اشکهایم را نمی بینی!!
من هر روز دل گیر تر می شوم و تو هرروز سخت گیر تر...
من هرروز نیازمند تر می شوم و تو هرروز ساز دلت را برایم کوک میکنی ...جدیدتر...
بغضم سردرگم می شود ونمیداند با ساز جدیدت چگونه برقصد؟!
راهش را گم میکند و اشتباهی پا می گذارد روی راه گلویم که هر روز بسته تر می شود...
چقدر فضای اینگونه " بودنت " برایم سنگین است!
سنگین به بهای تاوان گناه و رقص آواز هر روزه ام...
یا سنگین به اندازه فشاری که بغض هر روز برگلویم می آورد و مرا شکست می دهد ولی خیال شکستن ندارد...!
حس میکنم راه نفس کشیدنم دارد مسدود می شود...
کسی هم نیست که ساختن بلد باشد...
یا لا اقل در این حوالی تابلویی نصب کند که...
" بیشتر از این فشار نیاورید ، جاده در دست تعمیر است!!!
- آمار مطالب
- کل مطالب : 2592
- تعدادنظرات : 1482
- آمار کاربران
- تعداد کاربران :3218
- آمار بازديد
- بازديد امروز : 2,199
- بازديد ديروز : 547
- بازديد کل :12,387,848