صدای ماشین که همراه گرد و غبار تو سکوت کوچه بلند شد از پای بخاری جست زد و آمد کنار پنجره. کف دستش را به شیشه بخار گرفته کشید و صورت گردش را به شیشه چسباند. از پشت شیشه برایش دست تکان داد. گنجشکها روی سرشاخههای بدون برگ درخت خرمالو به پیشانی سوراخ خرمالوهای رسیده و آبدار نوک میزدند.
چشمانش تا جایی که میتوانستند پسر و نوههایش را در حیاط دنبال کردند. وقتی پسرش که کت و شلوار سورمهای به تن داشت، از کنار حوض بدون آب وسط حیاط گذشت دیگر او را ندید. صدای پایش را روی پلهها میشنید؛ مثل همیشه آرام و کشدار. دستی به روسری گلدارش زد که آن را زیر گلو سنجاق زده بود. پسر در را که باز کرد و پایش را داخل اتاق گذاشت، پشت به پنجره ایستاده بود. گنجشکها را نمیدید ولی صدای جیکجیکشان و صدای بازی بچهها را در حیاط میشنید.
بقیه در ادامه مطلب
روی انگشتان پاهایش بلند شد. دستش را دور گردن پسر حلقه کرد و او را بوسید.
- خوش اومدی مادر!
ماهها بود که از او و بچهها خبری نبود. شاید برای همین بود که بوسهاش را آبدارتر کرد. انگشتان سرد و کوچکش در دست گرم پسر بود و دست در دست هم در اتاق قدم میزدند. کنار پنجره که رسیدند بچهها در حیاط گرگم به هوا بازی میکردند و گنجشکها از روی این شاخه به آن شاخه می پریدند. آفتاب که از لای شاخههای خرمالو روی صورتش مینشست، شیرینی خرمالوهای قرمز را که ماهها جلو چشمانش آویزان بودند و آنها را نچشیده بود در دهانش میریخت.
قوری چینی را از روی سماور برداشت و به پسر نگاه کرد. پسر کنار بخاری نشسته بود و به او لبخند میزد. استکان کوچکی را که هر شب دستمال میکشید و برق میانداخت پر از چای کرد و همراه گلخندی تو سینی کوچک مسی گذاشت. دستش را به کمر گرفت و با دست دیگر سینی را از روی زمین برداشت. به سختی کمرش را نیم راست کرد و آهسته در اتاق راه افتاد. سینی چای را جلو پای پسر گذاشت و کنارش نشست.
- چرا اینقدر دیر اومدی مادر؟
دلش پر از درد بود. دردهایی که روزها و شبها در تنهایی خانه بارها و بارها با خود واگویه کرده بود و حالا که او در کنارش نشسته بود هیچ کدامشان را نمیتوانست به زبان بیاورد.
به پسر چای تعارف کرد.
- نوش جونت مادر… تازهدمه!
دستش را دور گردن پسر انداخت و صورتش را روی شانه او گذاشت. نفسهای گرم پسر در چینهای صورتش میخزید و قلقلکش میداد.
- چایت سرد نشه مادر!
و لحظهای بعد ترسید. مبادا چای مثل هر شب سرد و کدر شود. نه امشب دیگر نه. دستش را دراز کرد و استکان چای را از تو نعلبکی گلدار برداشت و به پسر خیره شد.
- امشب دیگه دست مادر رو بر نگردون.
صدای ماشین ترسش را در استکان چای خیساند. با سرآستین پیراهن اشک چشمهایش را پاک کرد و استکان ولرم چای را توی نعلبکی گذاشت. از پای بخاری بلند شد و آمد کنار پنجره. دستی به شیشه کشید. صدا نزدیک و نزدیکتر شد و زمانیکه میخواست پسر را ببیند که پا در حیاط میگذارد صدا دورتر و دورتر شد.
آفتاب هیچ گرمایی نداشت و آرام از دستان درخت خرمالو پایین میرفت. بچهها در حیاط نبودند. تنها گنجشکها بودند که روی شاخهها بالا و پایین میپریدند و سرشاخههای نازک درخت را مانند سوزن در تن قرمز و تبدار آفتاب فرو میکردند.
آفتاب روی شیشه پنجره خون گریه میکرد و استکان سرد چای کنار بخاری به سیاهی میزد. دهان خشکش از طعم گس خرمالو بد مزه شده بود. پسر این بار هم نیامده بود.
- آمار مطالب
- کل مطالب : 2592
- تعدادنظرات : 1482
- آمار کاربران
- تعداد کاربران :3218
- آمار بازديد
- بازديد امروز : 1,258
- بازديد ديروز : 547
- بازديد کل :12,386,907