
من پر از وسوسه ی چشم تو هستم! تو چطور؟
سراپا خیس
از عشق و باران …
در پاسخشان چه خواهی گفت
اگر بپرسند
آستینت را
کدامیک تر کرده است؟
من پر از وسوسه ی چشم تو هستم! تو چطور؟
من پر از وسوسه ی چشم تو هستم! تو چطور؟
من از احساس غزلخیز تو مستم! تو چطور؟
تویی آرامش من, شاخه گل طنازم
من سبو از سر شوق تو شکستم! تو چطور؟
عرصه ی عشق توو ضعف حریفی که منم
باز در جنگ دل و عقل نرستم! تو چطور؟
آمدی بزم مرا ساز ونوا بخشیدی
منکه از مجلس اغیار گسستم! تو چطور؟
کوچه ی غمزده با آمدنت شد چو بهشت
در دل کوچه بیاد تو نشستم! تو چطور؟
آنقدر سنگ به پای من غمدیده زدند
ولی از کوی تو یک لحظه نجستم! تو چطور؟
بیوفایی نکنی, عشق تو حرمت دارد
من از این عهد که بستم نگسستم! تو چطور؟
من پر از وسوسه ی چشم تو هستم! تو چطور؟
سراپا خیس
از عشق و باران …
در پاسخشان چه خواهی گفت
اگر بپرسند
آستینت را
کدامیک تر کرده است؟
هی روزگار به چه میخندی ؟
به کی به من منی که فقط باختم ؛
منی که همیشه سهمم از هر آشنایی خداحافظی بود ؛
هه بخند شاید خنده دار باشه ؛
قصه کسی که آدم فروشی نکرد اما همه فروختنش …
من پر از وسوسه ی چشم تو هستم! تو چطور؟
شعر هم گاهی مرا تنهاتر از من می کند
بی وفا ذهنِ مرا درگیرِ رفتن می کند
تا که میخواهم بگویم از گُل و عشق و نفس
گریه را سَر می دهد حرف از شکستن می کند
در نگاهم اشک را قربانی یِ یاری که نیست
تیغ را برداشته، تهدیدِ گردن می کند
هر چه می گویم عزیزم بیخیالِ درد و غم
باز هم چشمِ مرا مجبورِ دیدن می کند
با قلم همدست گشته گاه و بی گاه از خدا
بر دلِ من آرزوی خوبِ مُردن می کند
فاردم کم کن گله از یار شب های قفس
شعر گاهی هم تو را از درد روشن می کند…
وقتی دلتنگ باشی
تمام آرامش یک ساحل
را هم به تو بدهند
باز هم دل تو بارانیست،
خیس تراز دریا
خراب تر از امواج
آدم چقدر زود پیر می شود ؛
وقتی احساسش
اضافه تر از درک آدم هاست!
ڪَاهی ” ڪسانی” ڪہ
هزاراڹ “فرسنڪَ”
با شما فاصله دارند
احساس بهترے را درشما
ایجاد می ڪنندتاڪسانی
ڪہ دقیقا در ” ڪنارتاڹ” هستند.
دوری از کسی که میخوای داشته باشی اش سخته ؛
اما سختتر از اون
نزدیک بودن به کسیِ که ندونی داریش یا نداریش . . .
“این یعنی بلاتکلیفی” !!!!