شب های بلند، سرمای عجیب و حضورمان کنار همدیگر که مطمئنم پشتوانه ای است برای گذراندن همین شب ها.
می خندی، می خندم و دنیا می شود همین چهار دیواری کوچک که ما را در خودش جای داده. دیگر چه چیزی از خدا بخواهم. جز همین که خنده هایمان ابدی باشد.
بیرون از این در غوغاست. بیا این خانه را به اندازه این جهان، بزرگ تصور کنیم. آن بیرون هر خبری که می خواهد باشد، باشد.
ما اینجا به سایه های هم تکیه داده ایم و چای می نوشیم. روزها را هم یکی پس از دیگری رد می کنیم.
فقط باید فکری بکنیم به حال پنجره باز این خانه. چشم بد از این خانه دور.
اصلاً بگذاریم پنجره همچنان به سخن چینی اش ادامه دهد. بگذار در خیابان بچرخد و شایعه های تازه بسازد. بگذار باز هم خنده هایمان را به گوش این و آن برساند.
اصلاً بگذار همه بدانند که دنیا به اندازه با هم بودن هایمان شده. اندازه همین چهره های آشنای تا همیشه. وقتی می خندی، وقتی می خندم، وقتی می خندیم.
حالا بیا و ثابت کن دنیایی بیرون از این خانه وجود دارد.
من که می گویم تمام استدلال هایت اشتباه است.
دنیا همین جاست وقتی همه ما کنار همیم. پس بخند.