زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 5:03 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



setarehir آفلاین



ارسال‌ها : 722
عضویت: 27 /7 /1392
محل زندگی: گناوه
تشکرها : 672
تشکر شده : 281

پاسخ : 1 RE تنهایی...

مثل همیشه بی سروصدا و بی دعوت سر رسید.این روزها میهمان همیشگی خانه ام شده…تنهایی را میگویم!

یک لیوان بغض را لاجرعه سر کشیدم…

نشست روبه رویم…چهره اش سرد بود!بدون روح!

دستان سنگینش را به سمتم آورد.خشک شده بودم وفقط تماشایش میکردم…

انگشتان سرد تنهایی گلویم را فشرد!سعی کردم فریاد بزنم:تنهایی داره خفم میکنه!

ولی فقط صدایی خفه از ته چاه دلم بیرون امد!

چاه دلم فوران کرد و قطره قطره اشک هایم روی کویر خشک صورتم روان شد…

و باز هم هیچ کس نفهمید که من در گوشه ای از این دنیا دارم از تنهایی خفه میشوم!!!


وقتی‌ قلبم کوچک‌تر از غصه‌هایم‌ می‌شود
وقتی‌ نمی‌توانم‌ اشک‌هایم‌ را پشت‌ پلک‌هایم‌ مخفی‌ کنم‌
و بغض‌هایم‌ پشت‌ سر هم‌ می‌شکند،
وقتی‌ امیدها ته‌ می‌کشد و انتظارها به‌ سر نمی‌رسد،
وقتی‌ طاقتم‌ طاق‌ می‌شود و تحملم‌ تمام...
آن وقت است که مطمئنا یکی و فقط یکی هوایم را دارد
خدایا متشکرم
شنبه 04 آبان 1392 - 05:44
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از setarehir به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: savalan /
برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !
پرش به انجمن :