مثل همیشه بی سروصدا و بی دعوت سر رسید.این روزها میهمان همیشگی خانه ام شده…تنهایی را میگویم!
یک لیوان بغض را لاجرعه سر کشیدم…
نشست روبه رویم…چهره اش سرد بود!بدون روح!
دستان سنگینش را به سمتم آورد.خشک شده بودم وفقط تماشایش میکردم…
انگشتان سرد تنهایی گلویم را فشرد!سعی کردم فریاد بزنم:تنهایی داره خفم میکنه!
ولی فقط صدایی خفه از ته چاه دلم بیرون امد!
چاه دلم فوران کرد و قطره قطره اشک هایم روی کویر خشک صورتم روان شد…
و باز هم هیچ کس نفهمید که من در گوشه ای از این دنیا دارم از تنهایی خفه میشوم!!!