زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 11:04 قبل از ظهر
تعداد بازدید 808
|
نویسنده |
پیام |
koolooche

|
داستان عاشقانه سوزناک (کوتاه)
روسری اش را جلو کشید و موهای سیاه و براقش را زیر آن پنهان کرد ، رو کرد به جوان و با ذوق گفت : چه حلقه ی قشنگی !!! نگاه کن ، اندازه انگشتمه ، فکر نمیکردم اینقدر خوش سلیقه باشی ؟! یکدفعه لحن صدایش عوض شد ، انگار چیزی یادش آمده بود ؛ آرام گفت : پدرم نامه هایت را دید ، حالا دیگر همه چیز را میداند. اما تو نگران نباش ، گفت باید با تو حرف بزند. اگر بتوانی خودت را نشان بدهی و دلش را به دست بیاوری حتما موافقت میکند. دل کوچک و مهربانی دارد. من که رفتم ، دسته گل را بردار و به دیدنش برو ، راحت پیدایش میکنی … چند قطعه آنطرف تر از تو ، کنار درخت نارون ، مزارش آنجاست …
سلامتیه پـــــت و مــــت [size=10]چون نه هیچی تو مغزشون بود،نه هیچی تو دلشون! [/size]
|
|
چهارشنبه 01 آبان 1392 - 17:37 |
|
تشکر شده: |
|
|
تشکر شده: |
2 کاربر از koolooche به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:
setarehir & marjan & |
|
marjan

|
|
جمعه 03 آبان 1392 - 13:39 |
|
برای ارسال پاسخ ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.