تبــــــــليغات
غروب...
در راهیهبیهنور قدمهمی گذارم
قدم هاییهکوتاههناهمطمئن
جلویهراهم افسانهههایی را می بینمهکه هر کدامهرازیهپشتهخودهپنهان کردههاند
چهرهههاهوهچشم هایی را می نگردمهکه دردیهدر دلهخودهنگاههداشته اند
از رویهجویهخیابانههاهمیهپرمهتاهراهم یکنواخت نباشد
ناگهانهپایم پیچ می خوردهتعادلم را ازهدست می دمهاما میهدانم نمی افتم
دوبارههپا در جادههمی گذارم
سرم راهرو بههآسمانهمی کنمهتا آبي آسمانهستایش کنم
دلمهغمناکهمی شود
چون باز ابری سایه اش رویهخورشید گستردهو نگذاشتهغروب را ببینم
...
نا گهانهظلمتهشکافت
آذرخشيهفرود آمده، و مرا ترساند
رگباریهنشستهبر شانه هایمهاز در همدلی
اماهکوتاه
خواستم سايه راهبه دره رها کنم اماهسکوت نگذاشت
و منههمچنان ...
نظرات
اين نظر توسط یاس در تاريخ 1392/04/18 و 21:52 دقيقه ارسال شده است | |||
خوبه اما تلاشتو بیشترکن موفق شی |
آمار سايت
- آمار مطالب
- کل مطالب : 2592
- تعدادنظرات : 1482
- آمار کاربران
- تعداد کاربران :3173
- آمار بازديد
- بازديد امروز : 1,051
- بازديد ديروز : 1,567
- بازديد کل :12,060,813
مطالب تصادفي
مطالب پر بازديد